رهبر معظم انقلاب با تجلیل از ایثار و اخلاص شهید «عبدالحسین برونسی» توصیه کردند تا کتاب های خاطرات سرداران و فرماندهان دفاع مقدس همچون «خاک های نرم کوشک» را بخوانید که روایتهای صادقانه و تکاندهندهای دارد.
به گزارش کارآفرينان نيوز امروز پنجشنبه ۲۳ اسفند مصادف با سالروز شهادت عبدالحسین برونسی است؛ همان کارگری که به تعبیر رهبر معظم انقلاب سفارش کردند تا روایت های بسیار صادقانه و تکان دهنده زندگی او را در کتاب خاک های نرم کوشک بخوانند.
سعید عاکف نویسنده این کتاب است که کتاب های رقص در دل آتش، مسافران ملک اعظم و مسافر ملکوت را هم نوشته است و در مقدمه خاک های نرم کوشک نوشت: چند روز قبل از عملیات بدر، بارها شهید برونسی به مناسبت های مختلف از شهادتش در عملیات قریب الوقوع بدر خبر می دهد. گاهی آن قدر مطمئن حرف می زند که می گوید «اگر من در این عملیات شهید نشدم، در مسلمانی ام شک کنید!» و از آن بالاتر این که به بعضی ها، از تاریخ و محل شهادتش نیز خبر می دهد که چند روز بعد، همان طور هم می شود. (صفحه ۷)
عبدالحسین در سال ۱۳۲۱ در یکی از روستاهای تربت حیدریه به دنیا آمد و تا سال چهارم ابتدایی درس خواند؛ چون فضای درس و تحصیل را نامناسب می دانست. در سال ۱۳۴۱ به خدمت زیر پرچم احضار شد که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی از اهمان ابتدا مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوت قرار گرفت.
در سال ۱۳۴۷ با معصومه سبک خیز ازدواج کرد و در زمانی که رژیم پهلوی، اصلاحات ارضی را اجرا کرد، راهی مشهد شد و به شغل بنایی رو آورد. در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه شد و به دلیل مبارزات ضدطاغوتی بارها به زندان افتاد و شکنجه های سخت را تحمل کرد. پس از پیروزی انقلاب، پیراهن سبز سپاه را پوشید و با شروع جنگ تحمیلی از همان روزهای اول به جبهه رفت که تا نقطه پروازش در عملیات بدر، مسئولیت هایی همچون فرماندهی تیپ ۱۸ جواد الائمه و فرماندهی گردان عبدالله را داشت.
سفارش رهبر انقلاب در پشت جلد کتاب اینگونه آمده است: فرمایش رهبر انقلاب: الان چند سالی است که کتابهایی درباره سرداران و فرماندهان باب شده و مینویسند. بنده هم مشتری این کتابها هستم و میخوانم. بعضی از اینها را من خودم از نزدیک میشناختم؛ آنچه درباره شان نوشته شده، روایتهای صادقانه و بسیار تکان دهنده است. این هم حالا آدم میتواند کم و بیش تشخیص بدهد کدام مبالغه آمیز است و کدام صادقانه است. آدم میبیند برخی از این شخصیتهای برجسته، حتی در لباس کارگر به میدان جنگ آمدهاند؛ این اوستا عبدالحسین برونسی، قبل از انقلاب یک بنّا بود و با بنده هم مرتبط بود. شرح حالش را نوشتهاند. من توصیه میکنم و واقعا دوست میدارم شماها بخوانید. اسم این کتاب، خاکهای نرم کوشک است؛ قشنگ هم نوشته شده است.
کتاب خاکهای نرم کوشک منتخبی از خاطرات خانواده و همرزمان شهید درباره ویژگیهای شهید است. کتاب با ارائه یک زندگینامه فشرده و مختصر از شهید برونسی به نقل خاطرات اطرافیان، آشنایان و همرزمان ایشان پرداخته و ۷۰ روایت کوتاه و خواندنی از ابعاد شخصیتی و زندگانی این فرمانده نقل میشود.
معصومه سبک خیز که هنوز دو ماهی از درگذشتش نمی گذرد، اینگونه نقل کرد: عبدالحسین نزدیک دو ماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقت ها که حرف از کارش می شد، می فهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد، گفت «این کار برام خیلی سنگینه. من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم ولی این جا هم انگار کمی از دِه نداره» پرسیدم چرا. گفت «با زن های بی حجاب زیاد سر و کار دارم. سبزی فروشه هم آدم درستی نیست. سبزی ها رو می ریزه توی آب که سنگین تر بشه.» آهی کشید و ادامه داد «از فردا دیگه نمیرم» گفتم «اگه نخوای بری اون جا چه کار می کن؟» گفت «ناراحت نباش. خدا کریمه» فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت «توی یک لبنیای کار پیدا کردم» گفتم «این جا روزی چقدر می دن؟» گفت «از سبزی فروشی بهتره. روزی ۱۰ تومن میده.» ۱۰، ۱۵ روزی رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید می آمد، پیداش شد. خواستم دلیلش رو بپرسم که چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ! پرسیدم «اینا رو برای چی گرفتی؟» گفت «به یاری خدا و چهارده معصوم(ع) می خوام از فردا صبح بلند شم و برم سر گذر» صفحه ۲۶
بیشتر روایت ها از زبان همسر شهید است. او می گوید که چه فراز و نشیب هایی را در زندگی مشترک خود پشت سر گذاشته است؛ از مشکلات زندگی و خانه قدیمی در کوی طلاب تا مبارزات قبل از انقلاب و شکنجه های زندان که حتی ساواک حریفش نمی شد تا از او حرف بکشد و یک بار دندان هایش را یکی یکی شکسته بودند.
همسر شهید نقل می کند گاهی که عبدالحسین به زندان می افتاد، ساواک به همسرش پیغام می داد که برونسی را اعدام کردند و جنازه اش را هم دیگر نمی بینند و بعد از این که برونسی آزاد شد، حکم اعدام همسرش را دیده بود که پرونده سنگین را با حکم اعدام فرستاده بودند تهران و شکر خدا انقلاب به پیروزی رسید. یک بار که ساواک به خانه برونسی ریختند، حسن، پسر هشت ساله عبدالحسین زبانش بند آمد و دچار لکنت شد تا این که با توسل پدرش و به لطف امام رضا(ع) تا حد زیادی برطرف شد.
برخی از این روایت ها را می توان الگویی برای مدیران و کارگزاران دانست. مثلا وقتی از طرف سپاه به سفر حج رفت، کل هزینه های آن را پرداخت یا زمانی که امکاناتی برای رزمندگان توزیع می شد تا زمانی بسیجیان استفاده نمی کردند، خودش نیز استفاده نمی کرد یا هنگامی که یک دستگاه ماشین لباسشویی برای منزلش بردند، به همسرش گفت که حق استفاده ندارد و تا زمان شهادتش کارتن آن باز نشد. خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی سید کاظم حسینی از همرزمان برونسی گفت: موقعی که عملیات لو رفت و توی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعا عقلم به جایی نرسید. مثل همیشه تنها راه امیدی که که باقی مونده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود. توی همون حال و هوا، صورتم رو گذاشتم روی خاک های نرم اون منطقه و متوسل شدم به وجود مقدس خانم، حضرت فاطمه زهرا(س). چشمهام رو بستم و چند دقیقه ای با حضرت راز و نیاز کردم. حقیقتا حال خودم رو نمی فهمیدم. حس می کردم که اشکهام تند و تند دارند میریزند. با تمام وجود می خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه و مخمصه های بعدی که در نتیجه شکست در این عملیات دامنمان را می گرفت، نجاتمان بدهند. در همان اوضاع یک دفعه صدای خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید. به من فرمودند «فرمانده! این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید، ما هم از شما دستگیری می کنیم؛ ناراحت نباش» لرز عجیبی توی صدای عبدالحسین افتاده بود. چشمهاش باز پر از اشک شد. ادامه داد «چیزهایی رو که دیشب به تو گفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان خانم بود. بعد من با التماس گفتم یا فاطمه زهرا! اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمی دهید؟ فرمودند الان وقت این حرف ها نیست؛ واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی. صفحه ۱۱۵
هر وقت که برونسی به مرخصی می آمد، آرام و قرار نداشت؛ یا از خانواده شهدا سرکشی می کرد یا به مجروحان سر می زد یا در مسجد به سخنرانی می پرداخت و با تشریح اوضاع جبهه، به گونه ای سخن می گفت که برخی جوانان پس از صحبت های وی برای اعزام به جبهه ثبت نام می کردند. ترکشهای غرور در سخنرانی هایش به تاریخ اسلام اشاره می کرد و به آیات و روایات استناد می کرد. یک بار در جمع فرماندهان لشکر ۷۷ خراسان به جنگ احد اشاره و غروری که باعث شکست نیروهای اسلام شد، سخن گفت و گفت: درباره قضایای تاکتیکی به اندازه کافی صحبت شد. البته لازم هم بود ولی دیگه بس باشه. من می خوام بگم باید مواظب باشیم که خیلی غرور ما رو نگیره! حالا هم تاکتیک و این حرفها خیلی نباید ما رو مغرور کنه. نگین عراق تانک داره، ما هم داریم. نگین عراق توپ داره، ما هم داریم. اول جنگ رو یادتون میآد؟ ما چی داشتیم، عراق چی داشت؟ یادتون هست چطوری پدرش رو درآوردیم. متاسفانه ما ترکش این جور چیزها رو بعضی وقتا خوردیم ولی عبرت نگرفتیم. من نمی خوام بگم بحث های تاکتیکی به درد نمی خوره؛ اتفاقا خیلی هم لازمه ولی از عقیده و معنویات هم نباید غافل بشیم. صفحه ۸۷
خاطرات حسن، پسر ۱۲ ساله شهید برونسی هم خواندنی است که یک بار همراه پدر عازم جبهه شد و عبدالحسین از او خواست تا قرآن را یاد بگیرد. بروسلی یا برونسی
برونسی در یکی از عملیات ها اولین نفری بود که بر روی ارتفاعات کله قندی پا گذاشت و سرهنگ جاسم، داماد و پسر خاله صدام را اسیر کرد و کلتش را از او گرفت که این کلت را تا زمان شهادت پیش خود نگه داشت و گاهی به شوخی می گفت «این یادگاری داماد صدامه».
عراق برای سر عبدالحسین جایزه گذاشته بود و از او به اسم بروسلی یاد می کرد. برونسی در سال ۶۱ خودش را به عملیات آزادسازی خرمشهر رساند و همچون یک بسیجی پا به پای رزمندگان جنگید ولی آروزیش این بود که هیچ اثری از پیکرش باقی نماند. قبل از آخرین اعزامش به همسرش گفته بود که آخرین دیدارش است و هنگامی که ناراحتی همسر را دیده بود، به شوخی گفته بود بادنجان بم آفت نداره. وصیت هایی به همسر و پسرش حسن کرده بود.
برونسی وصیت هایی به فرزندانش کرده بود؛ از جمله این که «خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگی تان قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و مدد بگیرید و متوسل به امام زمان (عج) باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ پیدا نکند».
همسر عبدالحسین می گفت «گاهی که مشکلی برای من یا فرزندان پیش می آید، با دیدن برونسی در عالم رویا، متوجه می شویم که این مشکل حل خواهد شد.»
فیلم به کبودی یاس گوشه هایی از زندگی و نحوه شهادت این فرمانده را به نمایش گذاشته است.