به گزارش کارآفرينان نيوز زمستان هنوز روی شاخهها چنبره زده و باد سرد توی کوچههای خاکی روستای «بالاجاده» سوت میکشد. لیلا، دخترک هفتساله با شال گُلگُلی، دماغش را به شیشه پنجره چسبانده و بخار نفسش، شکل قلب میسازد. «مامان، فکر کنم دارن میرسن! قلبم تند میزنه!» مادرش که توی آشپزخانه با تخممرغهای رنگشده و کیسههای پارچهای پر از برنج و قند منتظر است، میخندد و میگوید: «گوشاتو تیز کن، اگه صدای جادوی نوروزخوانها رو شنیدی، بدو بیا بگو!»
لیلا چشم میدوزد به تاریکی و ناگهان، از دل مه غلیظ، نوری لرزان مثل ستارههای سرگردان پیدایش میشود. بعد، صدایی گرم و سحرآمیز کوچه را پر میکند: «نوروز سلطان بموئه، گل در گلستان بموئه، باد بهارون بموئه، شادی به خونه بموئه...»
دو سایه بلندبالا از مه بیرون میخزند. نوروزخوانها هستند؛ با رداهایی که انگار از تاروپود ماه و ستاره بافته شده و چوبدستیهایی که نوکشان برق نقرهای میزند.
عمو غلام، پیرمردی با موهای سپید مثل برف و چشمهایی که برق شیطنت در آنها موج میزنه، کولهای روی شانه دارد که محلیها معتقدند هر انعامی در آن بریزد، بهار را قویتر میکند. کنارش، جواد، یک جوان قدبلند با کلاه نمدی، چوبدستی را مثل عصای جادوگرها تکان میدهد. عمو غلام آوازش را بلندتر میکند: «صد سلام و سی علیک، صاحب خونه سلام علیک...» لیلا حس میکند گلهای شالش تکان میخورد و زیر لب زمزمه میکند: «شاید واقعاً جادوگرن!»
مادر لیلا با سبدی پر از تخممرغهای قرمز و زرد و کیسهای مملو از برنج و قند به در خانه میآید و میگوید: «اینها را به ماه بهار برسانید و بگویید لیلا نیز آرزویی برایش فرستاده است.» عمو غلام با لبخندی کیسه را میگیرد و پاسخ میدهد: «چشم، هنگامی که به ماه رسیدیم، آرزویت را بر نخستین شکوفه خواهیم نوشت.»

جواد چوبدستی خود را تکان میدهد و نسیمی گرم در کوچه میوزد. لیلا با شوق میپرسد: «مادر، آیا واقعاً به ماه میرسند؟» مادرش با نوازش موهایش میگوید: «اگر نرسند، پس این عطر شکوفهها از کجا آمده است؟»
چند مزرعه آنسوتر، نزدیک کردکوی، گندمزارها زیر تهدید بیماری زنگ زرد رنگ میبازند. حاجرضا، کشاورزی سالخورده با کلاه حصیری فرسوده و دستهایی پینهبسته، با نگرانی به لکههای زرد بر برگها خیره شده است.
ناگهان صدای نوروزخوانها از دور به گوش میرسد. حاجرضا کلاه خود را برمیدارد و فریاد میزند: «شما که با بهار همپیمانید، اندکی از سحرتان را به مزرعهام ببخشید!» عمو غلام و جواد در برابر مزرعه میایستند. عمو غلام چوبدستی خود را سه بار به زمین میکوبد و آوازی نو میسراید: «زنگ زرد، راه خود گیر و برو، گندم سبز تاج سر شود، بهار آید و بلا رود، مزرعه تا ابد شاد بماند!»
جواد نیز با چوبدستیاش دایرهای در هوا ترسیم میکند و ناگهان پرندگان کوچک از آسمان فرو میآیند و گرداگرد مزرعه میچرخند. حاجرضا با چشمانی درخشان میگوید: «این آوازتان از سم جهاد کشاورزی نیرومندتر است! نگاه کنید، گویی لکهها کمرنگ میشوند!» عمو غلام با چشمکی میگوید: «ما تنها پیام میدهیم، بهار خود کارش را میداند.»
در گرگان، قلب تپنده گلستان، گروهی از جوانان تصمیم گرفتهاند نوروزخوانی را زنده نگه دارند. رضا، با نیای که گفته میشود از چوب درخت نوروز تراشیده شده و سارا با دفی نقرهای که زیر نور ماه میدرخشد، در خیابانها به راه میافتند.
رضا میگوید: «نوروزخوانی تنها آواز نیست، جادویی است که دلهای آدمیان را سرشار از رنگ میکند.» سارا دف خود را مینوازد و میخواند: «نوروز آید، غم رود، شادی تا ابد بماند!» مردم از پنجرهها نظاره میکنند، کودکان به دنبالشان میدوند و حتی گربههای خیابان انگار با آهنگ هماهنگ شدهاند. شب هنگام، کنار رودخانه، آتشی برافروخته میشود. شعلهها زبانه میکشند و در دود، گویی چهره نوروزخوانهای پیشین نمایان میشود که لبخند بر لب دارند.
آنسوتر، در روستای نامن، نوروزخوانی تنها به نام میرزا حسن، با فانوسی کهن و چوبدستی کندهکاریشده، در مه گام برمیدارد. گفته میشود فانوسش ستارهای اسیر دارد که هر سال، در شب نوروز آزاد میشود.

میرزا آواز خود را با صدایی که گویی از دل زمین برمیآید آغاز میکند: «بهار آمد، زمستان رفت، ستارهها در آسمان جفت شدند...» فانوسش درخشانتر میشود و نوری ریز از آن جدا شده و به آسمان میرود. پیرزن روستا، که از پشت پنجره مینگرد، زیر لب میگوید: «ستارهاش آزاد شد، اکنون بهار به راستی فرا میرسد.»
گلستان، این سرزمین قصهها و گندمها، با نوروزخوانهایش گویی هر سال جادویی نو را تجربه میکند. کوچهها از نواهای سحرآمیز آکنده میشوند، گندمزارها زیر طلسم بهار نفس میکشند و دلهای مردمان در انتظار معجزه است.
لیلا آن شب در خواب میبیند که نوروزخوانها با چوبدستیهایشان ستارهها را تکان میدهند و از آسمان شکوفه و پرنده فرو میریزد. صبح که بیدار میشود، شکوفهای صورتی بر بالش خود مییابد. با شوق به سوی مادرش میدود و میگوید: «مادر، گمان میکنم به ماه رسیدهاند و آرزویم را آوردهاند!» مادرش با لبخندی میگوید: «اگر نرسیده باشند، پس این شکوفهها از کجا بر سرمان باریدهاند؟»
انتهای خبر/